مهربد جونمهربد جون، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
خانه سبز ماخانه سبز ما، تا این لحظه: 17 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

مهربد مشهدی نژاد

مرد کوچک مهربان

ماجراهای دیلم....

1391/11/14 13:46
نویسنده : مامان مهربد
123 بازدید
اشتراک گذاری
سلام سلام ما دیروز رفتیم بندر دیلم و کلی هم خوش گذشت جای همه خالی بود

و اما شرح دیروز

من ساعت ۶ صبح بیدار شدم و بعداز این کارام   تصمیم گرفتم کیک درست کنم چون توی هوای سرد با چایی خیلی میچسبه خلاصه کیک درستیدم و بعد شما و بابایی از خواب بیدارشدین و همه آماده شدیم و رفتیم خونه آقاجون .چون همون طور که قبلا هم گفته بودم مهمون آقاجون بودیم به مناسب عقد عمو هادی .(خوبه این برادر شوهری زن گرفت که ما یه ناهار و شام بیافتیم)خلاصه بگم که همه آماده رفتن شدیم واما کیا بودیم همه بودند جز غایبای همیشگی......خاله ها و دایی و مامان جونم که دعوت بودن ساعت ۱۰:۳۰ راه افتادیم سمت دیلم و ساعت ۱۱:۳۰ اونجا بودیم توهم که مث همیشه توی ماشین خوابت برد و بقیه هم که رسیدن بساط ناهار رو راه انداختیم و( جای همه خالی که یه قورمه سبز محشر که دستپخت مادر شوهر بود خوردیم) و اما مهربد خان شما که دیگه اینقد دل نازک شدی که آدم نمیتونه بگه ا  که به شما برمیخوره و گریت راه میفته سر سفره میخواستی خودت غذا بخوری اونم با دست برات ریختم توی یه ظرف و بهت دادم توهم که دیگه .....برنج و خوروش و قاطی و به همه جا میزدی تا یه دونه برنج بزاری دهنت بابایی اومد نشست پیشت مواظبت باشه خواستی دست خوروشی تو بزنی به لباس بابا و او بهت گفت نکن که دیگه شما اول اینجورزبانکده محصلشدی و بعدش هم زبانکده محصل و همه  زبانکده محصل شده بودند.تا بابایی بغلت کرده و نازت رو کشیده تا آروم شدی و من بقیه غذاتو بهت دادم

بعد غذا هم رفتیم بازار ساحلیم و برات یه شلوار عسلی رنگ خوشتیپ خریدم و یه چرخ دستی اسباب بازی البته تو بغل بابا و با مردا بودی و بعد آوردم اندازت کردم

یه کم بعد بازار ساحلی استراحت کردم و بعد رفتیم کنار دریام تو اونجا فقط نق زدی و البته خوابت میاومد و توی بغلم هم خوابیدیمحصل

بعد دریا هم رفتیم بازار اصلی دیلم و تا حدودیش بغل بابا بودی اما وقتی دیدم بابا میخواد با عموها باشه تو رو گرفتم و دوتا یی به گشت و گذار توی بازار ادامه دادیم البته بقیه هم در حال گشتن توی بازار بودن به جز بزرگترا که گفتن حال نداریم بیایم بازار.

واما ماجرای تو توی بازار که منو اینجور   کرد بغلم بودی و داشتیم به مغازه ها نگاه میکردیم که چشمت افتاد به مغازه اسباب بازی فروشی و شروع کردی به ااااااااااا گفتن و بهونه من که به راه خودم ادامه دادم تو هنوز نق و نوق و بهونه و اشاره میکردی به عروسکا و اسباب بازی ها وقربون برم دیلم هم که پره از این مغازه ها و توهم تمام این مغازه هارو که میدیدی با اون انگشت اشاره ناز و کوچولوت به همش اشاره میکردی و میگفتی (هم مه ااااا=مامان این)و من اینجوری   یا اینجوری م  میشدم.در آخر هم یه گاو قرمز خوشکل برات خریدم و تو اینجوری شدی .......باید در این مورد برات فکر اساسی کنم من تحمل این اداهای بچه رو ندارم از حالا گفته باشم باید تکرا نکنیزبانکده محصل!!!!چه معنی داره اصلا.......البته فکر کنم برا این بود که من تو رو اصلا بازار نمیبرم و هر وقت کاری داشته باشم میدمت دست مامان جون و تو یه جورایی دیروز ندید بدید بودی ها؟ 

بعدهم مامان جون که سالاد الویه برا شام آماده کرده بود برامون ساندوچ گرفت و همه خوردیم البته مامان جون حلوا و تبدون(یه نان محلی فوق العاده س)هم درست کرده بود و خوردیم  و بعد هم راهی بهبهان شدیم و ساعت ۲۰:۳۰ هم رسیدیم خونه واقعا روز خوبی بود و به همه خوش گذشت دست همه درد نکنه

راستی همه هم از کیکم تعریف کردن(بین خودمون بمونه با پودر آماده رشد درست کرده بودم ولی لو ندادم)

اینم که عکسا

مروارید مامان و بابا توی صدف

مهربد عزیزم کنار ساحل زیبا خلیج فارس

اینم که همون نق های کنار دریا که بعدش خوابیدی



دیانا جونی دختر عمه یکی یه دونه مهربد

 بدون شرح

آدرس وب مهربد روی ساحل خلیج فارس


مهربد و باباییش و آقاجونش(بابای بابایی و دایی بنده)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)