می خوایم بریم جشن...
بعدا ادامه نوشت:خاله اومد دنبالمون . رفتیم کمک برا تدارکات جشن و تو هم کمی نق نقو و همش بغل من و در آخر هم توی بغلم خوابت برد. جشن خوبی بود و جای بقیه کوچولوها خالی ..راستی خاله هم که دستگاه حباب ساز آورده بود و روشن کرده بود منم تورو بردم و خیلی با حبابا بازی کردی و خوشت اومده بود.
اینم عکست که از بس نق زدی خوب نیافتاده
روز میلاد هم که یه بارون فوق العاده و شدید و زمستونی اومد که الحق عیدی خوبی از طرف خدای مهربونمون بود .تو پیش بابا یه ساعتی موندی و من خونه یکی از همسایه ها که جشن و دعا بود یه سر زدم بعد هم که باهم رفتیم خونه خاله شهناز همسایه مامان جون اونجا هم عالی بود.
چهارشنبه هم بعد از ۲ ماه از به دنیا اومدن ریحانه جون نوه عموی من رفتیم خونشون برا چشم روشنی من و تو بودیم و مامان جون و خاله ساره و مینو وخاله فاطمه و صنم و زن دایی و متین و توهم که بیش از ۲۰ بار از پله هاشون رفتی بالا ومن به دنبال تو.عزیزم اینو تاحالا نگفته بودم که این مدت یه کم شیطون شدی
راستی جمعه هم دعوت آقاجونیم تا با زن عموی جدیدت و بقیه بریم دیلم. حتما کلی خوش میگذره .البته توی پست دیلمی برات ماجراهاتو مینویسم