مهربد جونمهربد جون، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
خانه سبز ماخانه سبز ما، تا این لحظه: 17 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

مهربد مشهدی نژاد

مرد کوچک مهربان

زندگی دوباره ی ما ،فقط به خاطر لطف خدا بود...

1393/2/19 3:28
نویسنده : مامان مهربد
633 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان عزیزم

خدای مهربون یه بار دیگه مهربد رو به ما عطا کرد


همیشه بخند پسرم......


خداوندا به حق بزرگیت خودت نگه دار روشنایی زندگی ما باش

هزار مرتبه کردم فرار و دیدم باز

تو از کرم به من آغوش خویش کردی باز

به لطف و رحمت و عفو و کرامتت نازم

که میکشی تو زعبد فراری خود ناز

دستم میلرزه واسه نوشتن ماجرا..فکر میکنم توی ادامه مطلب بنویسم  بهتر باشه

خدایا شکر..به خاطر همه چی .

به خاطر حضور دلبندمان در زندگیمون

شکر    شکر    شکر       شکر      شکر     شکر    شکر

ود ناز . .


دوشنبه بود.مثل هرروز ساعت 12 ظهر رفتم سر کار و 7 عصر هم برگشتم.نوبت آرایشگاه داشتم .رفتم یه دوش گرفتم که برم آرایشگاه.

وقتی آماده شدم مهربد اشاره کرد به زنجیر توی گردنم و گفت مامان بده من.من بهش گفتم مامان تو خودت داری و مامان جون واسه ی سیسمونیت خریده و رفتم زنجیر و پلاک خودش  رو آوردم و انداختم گردنش.بعد هم مهربد و همسرم من  و رسوندند آرایشگاه و کارم که تمام اومدن دنبالم

ساعت حدود 10 بود و خواهرزاده م معین هم خونمون بود سفره شام رو پهن کردم و شام خوردیم.

بعد از شام که من مشغول سفره جمع کردن بودم و مهربد هم مشغول بازی ،همسرم گفت سرم درد میکنه و میرم که بخوابم،همین که رفت توی اتاق خوابید،مهربد هم رفت روی تخت پیشش .من هنوز مشغول جمع سفره بودم که یهو شنیدم همسرم میگه :مهربد چته ؟مهربد چته اینجور گریه میکنی؟ که من یهو دویدم سمت اتاق که صحنه ای رو دیدم که امیدوارم هیچ پدر و مادری اون صحنه رو نبینن...دیدم مهربد روی تخته و رنگش سیاه شده و چشاش اول زده بود بیرون و بعد بسته شد و بازش نکردو بی حال شد .یهو بغلش کردم و هی بدن بی جونش رو توی بغلم تکون دادم و گفتم مهربد مهربـــــــــــد چته مامان.چت شده. و بچه م هیچ حرکتی نمیکرد و چشاشو باز نمیکرد.معین هی میگفت چی شده خاله و من جواب نداشتم فورا شوهرم مهربد رو گذاشت زمین و روی قفسه سینش فشار داد چند بار و منم دهنم رو گذاشتم رو دهنش و هی نفس کشیدم که دیدم مهربدم کم کم چشاش رو باز کردتمام این ماجرا نهایت توی دو دقیقه بود.شوهرم گفت بغلش کن و آب بزن به صورتش و منم اینکار رو کردم و مهربد یکم جون گرفتو فوری همسرم چشش خورد به زنجیر گردن مهربد و درش آوردیم حدسمون این بود که زنجیر باعث این جریان شده ولی اثری خاصی از زنجیر توی گردنش نبودخلاصه فوری بردمش بیمارستان و دکتر که حال و وضع پریشان  منو همسرم رودید گفت مشکلی نیست و برین خونه

یعنی چنان شوکی برما وارد شد که فکرنکنم از یادمون بره ولی میدونم که هیچی جز لطف خدا باعث برگشت مهربدم نشده....خدایا ازت ممنونم

حالا هر روز که این ماجرا به گوش اطرافیان میخوره  اونا هم شوکه میشن و دنبال دلیلش میگردن .چون شوهرم میگه روی تخت یه پشتک زده خیلیا میگن شاید آب دهنش پریده توی گلوش...هنوز به دلیل خاصی نرسیدم ولی هرچی بود شوکی بود تا قدر همه چیز رو بیشتر بدونیم

شب بدی بود تاصبح نتونستم بخوام و بالا سر مهربد بودم.

خیلی چیزا فهمیدم خیلی چیزا........

خدای مهربونم مهربدم رو فقط به تو میسپارم.خودت مواظبش باش

مهربد مهربانمان،مامان و بابا بیشتر از همیشه دوستت دارند.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)