مهربد جونمهربد جون، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
خانه سبز ماخانه سبز ما، تا این لحظه: 17 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

مهربد مشهدی نژاد

مرد کوچک مهربان

سفرنامه تهران

1392/2/26 7:56
نویسنده : مامان مهربد
166 بازدید
اشتراک گذاری
سلام.به همه عزیزان و دوستان گلمون.

16 اردیبهشت ساعت 19:30 با پرواز ایران ایر راهی تهران شدیم .تاکسی گرفتیم و رفتیم پرند هتل آپاتمان خاله .خوشبختانه اینبار تنها نبودیم و مامان جون و خاله جون و مینو خانم هم تهران اومده بودند البته قبل از ما ولی با هم برگشتیم بهبهان.شام خوردیم و خوابیدیم .

17 اردیبهشت رفتیم سمت بازار و یه مقدار خرید کردیم و برگشتیم خونه

18 اردیبهشت که نوبت دکتر تو بود من و بابا ساعت 5 بیدار شدیم و آماده شدیم و لباسهای تو رو هم عوض کردم و 5:30 راهی مترو شدیم و خلاص توی این مسیر طولانی ساعت 8 رسیدیم شریعتی و بیمارستان مفید نوبت زدیم و منتظر آقای دکتر نشستیم.از شما بگم که عاشق آکواریوم توی درمانگاه هستی و همش به بابا میگی ببرم اونجا.توی خونه هم آکواریوم خیلی سرگرمت میکنه.توی این فاصله هم من سوالاتم از آقای دکتر رو نوشتم و یه تماسی هم با مامان ثمین که همین مشکل تو رو داره گرفتم و درباره دارو و آزمایشات جدید صحبت کردیم.ممنونم مامی ثمین.......

خلاصه آقای دکتر طباطبایی سر ساعتی که همیشه میومدن تشریف آوردن و ما هم اولین نفر رفتیم داخل و بعد از سلام و احوال پرسی، شرح حالت رو گفتم و ایشون هم ،خدا رو صد هزار مرتبه شکر راضی بودن از قد و وزنت و من هم شروع کردم به پرسیدن سوالام از ایشون و آقای دکتر هم صبورانه جواب میدادن .ایشون تاکید زیادی روی غذای مصرفیت دارن که باید حسابی پرکالری باشه +استفاده مداوم از آنتی بیوتیک هایی که برات توصیه میکنن با توجه به کشت گلوت.

درباره ایجاد یه انجمن و اینکه از طریق وبلاگت با چند تا خانواده که درگیر ای بیماری هستن آشنا شدیم و بهشون کمک کردیم که کرئون پیدا کنن باهاشون صحبت کردیم و خیلی خوشحال شدن و تحسینم کردن و حالا قراره آدرس وبت رو بهشون بدن .که اگه افتخار بدن و به وبت سر بزنن که عالیه

برات کش گلو نوشتن و داروهایی که لازم داری و از داروخانه دارو خردیم و رفتیم قلهک واسه آزمایشت.ولی خوب آقای دکتر نرشون اینه که خان دکتر در آزمایشگاه قلهک خودشون باید نمونه برداری کنند و ما هم نوبت زدیم تا عصر که خانم دکتر تشریف میارن آزماش رو انجام بدیم .

خیلی خسته بودیم و یه عالمه هم دارو باهامون بود و هنوز ساعت 12 بود گفتیم بریم پرند و سابل رو بذاریم ناهار و نماز و برگردیم .مترو که رفتیم چه روزای قبل و چه دفعه های قبل هیچ مشکلی با مترو نداشتی و همیشه یا میخوابیدی یا بازی میکردی حتی تا همین صبح که اومده بودیم اما اینبار کاری کردی توی مترو که از توصیفیش واقعا ناتوانم.اینقدر گریه میکردی که میگفتم الان غش میکنی تمام خانمایی که توی مترو بودن دورمون جمع شده بودن و نظری میدادن بلکه تو آروم شی ولی هی بدتر میشدی .خلاصه مجبور شدم پیاده شم و بابا هم توی قسمت مردا بود .بهش زنگ زدم که من باقطار دیگه ای میام تا سوار بعدی هم شدیم همون آش و همون کاسه.وحشتناک گریه میکردی و همش به در قطار اشاره میکردی که بریم بیرون نمی دونم چت شده بود دو ایستگاه هم با این یکی رفتیم و مجبور شدم دوباره پیاده شم و با بعدیش برم آخه اینقدر بلند گریه میکردی که رو اعصاب همه بودی و منم میگفتم تا اعصابا رو داغون نکردی برم یکی دیگه و تو همچنان گریه و مسافتمون که یه عالمه .به بابا گفتم که پیاده شه تا بهش برسیم و شاید پیش او آروم شی ولی نه هیچی جز توی قطار نبودن آرومت نمیکرد خلاص به هزار مکافات رسیدیم مقصد .کارامون رو کردیم و باید دوباره برمی گشتیم و تا یاد گریه هات می افتادم لرزه بر اندامم میافتاد.اما خدا رو شکر خواب بودی توی مترو .

رفتیم آزمایشت رو انجام دادیم و قراره که جوابشو برامون پست کنن. یه چرخی هم توی خیابونا زدیم و برگشتیم  و اینبار من و بابا توی مترو پیش هم بودیم تا در آروم کردن تو به هم کمک کنیم و هی باهات بازیهای مسخره میکردیم تا آروم باشی از دالی بازی تا جوراب از پا در آوردنت و خیلی چیزای دیگه ولی هر چند لحظه یه استارت وحشتناک هم میزدی که به زور کنترلش میکردیم.خسته و کوفته رسیدیم خونه.

پنجشنبه هم که هممون با هم رفتیم نمایشگاه کتاب و مسئول آروم نگه داشتنت توی مترو خاله و مینو بودن.وای که نمایشگاه چقدر شلوغ بود و تا عصر اونجا بودیم و عمو امین اینا هم اومدن پیشمون و عصر از هم جدا شدیمبرات چندتا کتب خریدم که آموزشیه و برا 2 تا 2.5 سالس .بزرگتر که شدی بهت میدم.عصر هم توی بازار چندتا لباس خووشکل و ناز و خوشتیپ واست گرفتم تا توی عروسی عمو بدرخشی عزیزم

جمعه هم که وسایلامون رو جمع و جور کردیم و ناهار خوردیم و راهی فرودگاه شدیم و بعد هم اهواز و حرکت به سوی بهبهان .خاله فاطمه و زندایی هم شام آماده کرده بودن خوردیم و اومدم خونه و لالا.

مامان نوشت:نمیدونم چرا توی مترو اینجوری بودی امیدوارم که تا سری بعد این گریه کردن وحشتناک از سرت افتاده باشه وگرنه در رفت و آمدمون اخلال به وجود میاد.

دوستان راهنماییم کنید لطفا....

مامان نوشت 2:نوبت بعدیمون 30 مرداد.باید تام تلاشم رو بکنم تا یک کیلو بره روی وزنت و 5 سانت رو قدت .آقای دکتر میگفت اگه هر سه ماهی یک کیلو ببری روی وزنش عالیه و یه افتخاره برا من که بیمارم این روند رو داشته باشه به خودم و آقای دکتر و مهربد و همسر عزیزم ای قول رو میدم

مهربد الآن 9.900 وزنشه و 78 قدشه

مامان نوشت3:اینقدر شیرینک و شیطون شده این قند عسل که نگو.بیا . ببین چه جور بوس میکنه و شیرین کاری الهی بگردم مممممممممممن ......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)